معنی کلمه بیخ و بار در لغت نامه دهخدا بیخ و بار. [ خ ُ ] ( ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) اصل و فرع. ریشه و ثمر.- بیخ و بار کسی را کندن ؛ نابود ساختن و نیز بکلی از بین بردن : ستیز فلک بیخ و بارش بکندسم اسب دشمن دیارش بکند.سعدی.
جملاتی از کاربرد کلمه بیخ و بار بارم انده ریخت بیخم غم شکست گرنه باری بیخ و باری داشتم چون در سواد ملک بجنبید رایتت آن در سواد سایهٔ او بیخ و بار ملک این چرخ نهال سعادتم را برکنده و بی بیخ و بار کرده عمرهای نوح باید تا شهی خیزد دگر هم از آن شاهان که تو بر کنده ای از بیخ و بار هرک اعتماد کرد بر این بیوفا از بیخ و بار برکند این ریمنش به چه چیز این زمین قرار گرفت؟ وز چه این تخم بیخ و بار گرفت؟ آب نظمش درخت فکرت را از خرد بیخ و بار خواهد کرد بوم هندوستان بهشتی شد ز فر و جاه تو بد دلی و نیستی نابود گشت از بیخ و بار در ششم مسند چه دیدم قاضی نیک اختری قد او شاخی که هستش بخت و دولت بیخ و بار