جملاتی از کاربرد کلمه بی گنهی
یکروز بی گناه نبودم بعمر خویش گوئی که بود بی گنهی نزد من گناه
و امروز به ترکِ عهد گفتن رخ بی گنهی ز من نهفتن
آنکه ز بی گنه کشی نیست دمی ندامتش بی گنهی که او کشد من بکشم غرامتش
من با همه جوری از تو خشنودم تو بی گنهی ز من بیازردی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
بهر آزادی من شب همه شب می نالد بس که از بی گنهی بار به زنجیرم من
دلبرم رفت به خشم از بر ما بی گنهی هم از آن رفته به خشمم خبر آید آخر
بی گنهی کس بر تو خوار نگردد زر زچه خواری کشد چو نیست گنهکار !
حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی