بی گمانی

معنی کلمه بی گمانی در لغت نامه دهخدا

بی گمانی. [ گ ُ / گ َ ] ( حامص مرکب ) حالت و چگونگی بی گمان. بی شکی و بی ظنی. ( ناظم الاطباء ). پاک از ریب و شک. اطمینان. یقن. یقین. ( یادداشت مؤلف ) :
همه بی گمانی بدست آوریم
از آن به که ایدر درنگ آوریم.فردوسی.- بی گمانی کردن روان از چیزی ؛ خالی کردن از آن :
وزان پس همه شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید.فردوسی.و رجوع به گمان شود.

معنی کلمه بی گمانی در فرهنگ فارسی

بی شکی بدون ظن بودن سوئ ظن نداشتن

جملاتی از کاربرد کلمه بی گمانی

ز فرمان تو هرکه گردن کشید سرش بی گمانی بباید برید
مرا چشم دارید کاینک دمان رَسَم بی گمانی زمان تا زمان
کنون گر بسیچی بدان بارگاه بیامرزدت بی گمانی گناه
ز بد، بی گمانی گریزنده به همی با هزاران بلا زنده به
همان به که ایدر نهانی شویم به جان کسی بی گمانی شویم
جهان با همه عرض و طول و نمایش سراسر گمان‌ست و او بی گمانی
دگر راه زفتی نماید دُشوخت که زفتی روان بی گمانی بسوخت
گمانم رفته است و بی گمانی است نشانم این زمان در بی نشانی است
در ره و کوچه ‌ ها کجا پائی بی گمانی بخانه باز آئی
بدان بی گمانی اگر بی گمان در این صحفها کآمد از آسمان