بی کینه. [ ن َ / ن ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) ( از: بی + کینه ) بدون کینه. که حس کینه و انتقامجوئی ندارد : همه شهر مکران تو ویران کنی چو بی کینه آهنگ شیران کنی.فردوسی.رجوع به کینه شود.
معنی کلمه بی کینه در فرهنگ فارسی
بدون کینه که حس کینه و انتقامجوئی ندارد .
جملاتی از کاربرد کلمه بی کینه
آهم به سینه سنگ زنان می دود برون هر جا که حرف سینه بی کینه می رود
پس آوردش به سوی سینه خویش صفا بخش از دل بی کینه خویش
بی کینه دلم به سینه از فضل خداست آئینه خاطرم نه محتاج جلاست
در حریم عشق و بزم حسن تا راهت دهند سینه بی کینه و آیینه بی زنگ باش
غمش را سینه بی کینه باید نروید این گیاه از هر زمینی
دوست دیرینه یار بی کینه غوغا نامه به تو پرداخته و هر چه باید در آن یاد فرموده اند، هنگام جنبش از خانه فراموش کردم، هر چه زودتر دیده بر آن در سایم دیر است، ما را از خود اندیشه و پنداری نیست، هر چه فرمان تو باشد آن کنیم.
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست
هر که ناخن به جگرکاوی ما تیز کند ماه عیدست به چشم دل بی کینه ما
دلبستگیی با دل بی کینه نداریم آن روز دل از ماست که در سینه نداریم
دل بی کینه ما چون در رحمت بازست اگر از جنگ شدی سیر، درآ خوش باشد