بی مرهمی

معنی کلمه بی مرهمی در لغت نامه دهخدا

بی مرهمی. [ م َ هََ ] ( حامص مرکب ) نداشتن مرهم. نداشتن وسیله معالجه و مداوای ریشها و جراحات :
زخم هجرت هست و وصلت نیست این درویش را
صعب تر از درد زخم ، اندیشه بی مرهمیست.کاتبی.رجوع به مرهم شود.

معنی کلمه بی مرهمی در فرهنگ فارسی

نداشتن مرهم . نداشتن وسیل. معالجه و مداوای ریشها و جراحات .

جملاتی از کاربرد کلمه بی مرهمی

زخم میجویم ز تو بی مرهمی هم نمیخواهم نشاط از تو غمی
تعریف است که باشد که کسی کاری کند و نمی داند که نشاید که روستایی در مسجد نماز کند و رکوع و سجود تمام به جای نیاورد یا در کفش او نجاست بود و نداند، اگر دانستی که این نماز درست نیست خود نکردی، پس او را بباید آموخت و ادب آن این است که به لطف آموزد تا او را رنجور نشود که رنجانیدن مسلمانان بی ضرورتی نشاید و هرکه را چیزی بیاموختی، او را به جهل و نادانی صفت کردی و عیب او فرا چشم او داشتی و این جراحت را بی مرهمی احتمال نتوان کرد و مرهم آن بود که عذری فراپیش داری و گویی که هرکه از مادر بزاید عالم نبود، لیکن بیاموزد و هرکه نداند تقصیری بود که از مادر و پدر و اوستاد باشد. مگر که در ناحیت شما کسی نیست که به شما آموزد؟ و به این و امثال این دل او خوش کند و هرکه چنین نکند تا کسی برنجد مثل او چون کسی بود که خون از جامه به بول می شوید یا خواهد که خیری بکند و شری کرده باشد.
هزاران داغ هست و مرهمی نی وز این بی مرهمی هیچش غمی نی
بر ریش دل مرهم بود داغت منه بهر خدا داغ غم بی مرهمی بر دلفگاران بیش ازین
داغ بی مرهمی ارباب سخن را سوزد که بران گر نهی انگشت چو شمع افروزد