بی مرد. [ م َ ] ( ص مرکب ) خالی از مرد. فاقد جنس نرینه آدمی. || خالی از سکنه و اهالی : جهان سر بسر پاک بی مرد گشت بر این کینه پیکار ماسرد گشت.فردوسی.شوند انجمن کاردیده مهان در آن رزم بی مرد گردد جهان.فردوسی.- بی مرد و مدد ( زنی... ) ؛ زنی بی کس. ( یادداشت مؤلف ).
معنی کلمه بی مرد در فرهنگ فارسی
خالی از مرد . فاقد جنس نرین. آدمی . یا خالی از سکنه و اهالی .
جملاتی از کاربرد کلمه بی مرد
بفرمود کاو را نگهداشتند زمانیش بی مرد نگذاشتند
که بی مردی زنی را خرمی نیست که بی روح القدس این مریمی نیست
بسا خانه هایی که بی مرد کردی بشمشیر شیر افکن ملک پرور
بیابان یکی گام بی مرد نیست همه چرخ یک برج بی گرد نیست
نگردد سپاه انجمن جز به گنج به بی مردی آید هم از گنج رنج
دست در دامان مرد مرد زن زآنکه بی مردی کمی از بیوه زن
روز من اگر ز مرگ پر گرد شود والله که جهان فضل بی مرد شود