بی عد. [ ع َدد ] ( ص مرکب ) ( از: بی + عد ) بی عدد. بی شمار.بی حساب. بی حد. ( ناظم الاطباء ). بیشماره : این هنری خواجه جلیل چو دریاست با هنر بی شمار و گوهربی عد.منوچهری.بیطلب تو این طلبمان داده ای بی شمار و عد عطا بنهاده ای.مولوی.و ضیاع بی شمار و بی عد بر آن وقف. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 142 ). و رجوع به عد شود.
معنی کلمه بی عد در فرهنگ فارسی
بیعدد . بیشمار . بیحساب . بیحد .
جملاتی از کاربرد کلمه بی عد
برآسمان چشم من از اشک و آبلدست سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب
ذات یکی و صفات بی عد و بی شمار عین یکی در هزار می نگر و می شمر
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
سر این بیکران و بیحد ّ است ناید اندر شمار بی عد ّ است
اخبار معالی تو بی عد و شمارست و آثار مساعی تو بی حد و کرانست
از معانی دقیق این عقده بی عد در او هست دام و جمله دلها صید افتاده به دام