جملاتی از کاربرد کلمه بی طالعی
شکر کز بیداد چشم او چنین افتاده ام وای بر بی طالعی کز چشم یار افتاده است
بی طالعی نگر که پریزاد تیر او از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
ز بس بی طالعی، در کارگاه عشق چون طغرا اگر کاری کنم، یک جو نمی آید به کار من
بی طالعی نگر که به گوشش نمی رسد با آنکه شور ناله ام از آسمان گذشت
گشته گویی با من از بی طالعی دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
کای تو از ناقابلی مردود بزم خاص ما بلکه از بی طالعی افتاده در هجرت عذاب
دامن بدست چون من بی طالعی کی افتد آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید