( بکاة ) بکاة. [ ب َ ] ( ع اِ ) بکاءة. یکی بَکاء یک گیاه بکاء. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). بکاة. [ ب َ ] ( ع اِ ). بکاءة. یکی بکا و بکاء. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). رجوع به بکا و بکاء شود. بکاة. [ ب ُ ] ( ع اِ ) ج ِ باکی. ( از اقرب الموارد ). رجوع به باکی شود.
معنی کلمه بکاه در فرهنگ فارسی
جمع باکی .
جملاتی از کاربرد کلمه بکاه
مردم میهن را به نیکبختیرسان و از اشکهایمان بکاه
چو آفتاب برآمد تو باده بر کف نه چو شب ز صبح بکاهد تو غم به باده بکاه
از آتش اندیشه دل خصم بداندیش در سوز و گداز آمده چون سیم بکاه است
سودای میان تهی، ز دل بیرون کن از ناز بکاه و بر نیاز افزون کن
نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی
گفتا: که شاهنامه دروغست سر بسر گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه
که هر چیز کز من بخواهی همی گر از پادشاهی بکاهی همی
اگر ترا خرد و خدمت ملوکستی بکاه مدح خداوند چون شنیدی قال
تخت جم و دارا سر راهی نفروشند این کوه گران است بکاهی نفروشند
بر در حکمت ز ماهی تا بماه در کمر بینم ز کوهی تا بکاه
ای روح غنی، بسوز و عاجز شو وی طبع سخی بکاه و زحمت بر