بلورینه. [ ب ُ ن َ / ن ِ ] ( ص نسبی ) منسوب به بلور. از بلور. ساخته شده از بلور. آنچه از بلور کنند. بلورآلات. بلوری. بلورین. و رجوع به بلورین شود : همرنگ رخسار خویش گردان جام بلورینه از می خام.فرخی.بلورینه تختی ، در شاهوار بتی بر وی از زر گوهرنگار.( گرشاسب نامه ).
معنی کلمه بلورینه در فرهنگ فارسی
منسوب به بلور . از بلور . ساخته شده از بلور . آنچه از بلور کنند . بلور آلات . بلوری . بلورین .
جملاتی از کاربرد کلمه بلورینه
بلورینه تختی درو شاهوار بتی بر وی از زر گوهر نگار
بیا ساقیا آن بلورینه جام که از روشنی باشد آیینه فام
روان کرده می در بلورینه جام به گردش برآورده ساغر مدام
همرنگ رخسار خویش گردان جام بلورینه از می خام
در او پهلوی هم، چو گل در چمن بلورینهساقان سیمینهتن
دولت خسرو، که عشق در پی جانش نشست گوهر افزون بلا نرخ بلورینه بود
لبالب شد از می بلورینه جام زد انگشت سیماب در سیم خام
نه غبغب بلورینه جامیست گویی نهاده در او سیبی ازسیم ساده