بشبه

معنی کلمه بشبه در لغت نامه دهخدا

بشبه. [ ب َ ب َ ] ( اِ ) بشمه. پوست دباغت نکرده. ( رشیدی ). || دانه ای است که دوای چشم است و چشمک و چاکسو نیز گویند. ( رشیدی ).
بشبه. [ ب َ ب َ ] ( اِخ ) بشبق.بمعنی بشبق است که قریه ای باشد از قرای مرو شاهجهان و بشبق معرب آنست و در این زمان بتعریب اشتهار دارد. ( برهان ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از سروری ).قریه ای بوده از مرو شاهجهان و بسبب معرب آنست. ( انجمن آرا ). دهیست از مرو بشبق معرب آن ، لیکن در قاموس نیز بشبه آورده نه بشبق وظاهراً سهو کرده چه همه جا عربی می آرد نه فارسی و صاحب نصاب بشبق آورده نه بشبه. ( از رشیدی ). و رجوع به بشبق و مرآت البلدان ج 1 ص 212 و معجم البلدان شود.

معنی کلمه بشبه در فرهنگ فارسی

یا بشبق . بمعنی بشبق است که قری. باشد از قرای مروشاهجهان و بشبق معرب آنست و درین زمان بتعریب اشتهار دارد . قری. بوده از مروشاهجهان و بسب معرب آنست . دهیست از مروبشبق معرب آن لیکن در قاموس نیز بشبه آورده نه بشبق و ظاهرا سهو کرده چه همه جا عربی می آرد نه فارسی و صاحب نصاب بشبق آورده نه بشبه ٠

جملاتی از کاربرد کلمه بشبه

برنگ همچو گلست و همیشه خار خورد بشبه هست چو لعلی همیشه مشک افشان
بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند بشبه مردم روید بحد چین سترنگ
بشکل همچو درختیست فرع او همه مشک بشبه همچون کوهیست اصلش از مرجان
بهار عمر دلیران شود بشبه خزان بهشت عیش سواران شود بسان جحیم
و مرد بشبه وزیر ی گشت و سخن امیر همه با وی میبود، و باد طاهر و ازان دیگران همه بنشست و مثال در هر بابی او میداد و حشمتش زیادت میشد.