جملاتی از کاربرد کلمه برگشاده
برگشاده چشم و بنهاده ز سر بر دیده گوش تا کجا خود دشمن شاه جهان سر برکند
بر دیانت پای ثابت برنهاده همچو سرو وز سخاوت دست کوته برگشاده چون چنار
چه خون از چشم و دلها برگشادهست که تا تو چشم در عالم گشادی
سرایی دید ایوان برگشاده نشسته گلرخ و شمعی نهاده
همه کار بزرگان ساز داده به دولتخانهها در برگشاده
دست ستم ملوک جهان برگشاده اند ناگه مگر به بستن ایشان شتافتی
برگشاده ز فان به سحر و فسون دل مبند اندرو که عین خطاست
ای برفشانده مال چو باران به روز جود وی برگشاده دست چو دریا به روز بار
خالی شدهست و ساده نُه چشم برگشاده لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
همی باده خوردند تا نیم شب ز خنیاگران برگشاده دولب