برنای

معنی کلمه برنای در لغت نامه دهخدا

برنای. [ ب َ /ب ُ ] ( ص ، اِ ) برنا. جوان. شاب. رجوع به برنا شود.

جملاتی از کاربرد کلمه برنای

چه آمد برو اندر آن آفتاب که برنای خشکیده اش ریخت آب؟
قوتم با نام برنایی برفت بار ضعف از وام پیری می کشم
اگر پسری بودت به برنایی به دبیرستان ده‌، چه دبیری چشم‌روشی است‌.
ای دریغا که عهد برنایی عهد بشکست و جاودانه نماند
ز شاهان برنای سیصد سوار همی‌راند با نامور شهریار
شب برنایی ار در خواب بودی بود هم عذری چه خسبی، کز سواد شب بیاض صبح شد پیدا
در ده ما بود برنایی چو ماه اوفتاد آن ماه یوسف‌وش به چاه
در طریقت گرچه طفل راه پیرانم ولیک چرخ پیر آید طفیل دولت برنای من
سر آرد جهان روز برنایی ات زتن بگسلاند توانایی ات
بران بد که او پیش‌دستی کند به برنایی و تن‌درستی کند