برنائی

معنی کلمه برنائی در لغت نامه دهخدا

برنائی. [ ب َ / ب ُ ] ( حامص ) برنایی. رجوع به برنایی شود.

معنی کلمه برنائی در فرهنگ فارسی

برنایی .

جملاتی از کاربرد کلمه برنائی

کرد شاه آنجایگه حالی نگاه بود برنائی چو سروی زیر ماه
زنی را پرسیدند که بزاد بر آمده بود از حال او گفت اندر حال برنائی اندر خویشتن حالها میدیدم پنداشتمی آن قوّت حال است چون پیر شدم آن از من بشد، دانستم که آن قوّت برنائی بوده است و من حال پنداشتم.
نکردی پشت در طاعت دو تا هنگام برنائی کنون گر خواهی و گر نه خود از پیری دوتا باشد
عجب بدی که نبودی نصیب من مسکین فراق یار و غریبی و عشق و برنائی
واپسین یار منی در عشق تو روز برنائی به پیشین آورم
شدستم پیرو برنائی نمانده بتن توش و توانائی نمانده
تا پذیرد بنای خانه جان استواری بگاه برنائی
طراز جامه عمر است گوئی روز برنائی که چشم روح را گردش به جای توتیا باشد
حُصری گفت مردمان گویند حصری بنوافل میگوید، وردهاست مرا از حال برنائی که اگر یک رکعت دست بدارم با من عتاب کند.
چه دلی خرم و آراسته کاندر همه عمر بود ازو خرم و آراسته برنائی من