برفراشته

معنی کلمه برفراشته در لغت نامه دهخدا

برفراشته. [ ب َ ف َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) برافراشته. بلندکرده. بربرده :
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.ناصرخسرو.نشان تندرستی و قوت او [ افعی گرزه ] آن باشد که سر برفراشته دارد و چشمهاء او سرخ بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

جملاتی از کاربرد کلمه برفراشته

خدیو خطهٔ امکان‌که از عنایت یزدان فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق
اول عظیم داشته شأن ترا خدای وانگاه برفراشته عرش عظیم را
هزار شب بدعا دست برفراشته ام بود شبی که خدا را کنم حمایل تو
ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را
پس برو نقش جد نگاشته‌ام علم عشق برفراشته‌ام