برفتن

معنی کلمه برفتن در لغت نامه دهخدا

برفتن. [ ب ِ رَ ت َ ] ( مص ) دست دادن. میسر شدن. ( یادداشت مؤلف ) : ایزد...مدت ملوک الطوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را بدان آسانی برفت. ( تاریخ بیهقی ). و رجوع به رفتن شود.
- برفتن کاری ؛ برآمدن آن. بحصول پیوستن آن. ( یادداشت مؤلف ):
گرانمایه کاری بفر و شکوه
برفت و شدند آن بآیین گروه.عنصری. || گذشتن. ( یادداشت مؤلف ) :
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.خسروی.|| زوال. و رجوع به رفتن شود.

معنی کلمه برفتن در فرهنگ فارسی

دست دادن میسر شدن .

جملاتی از کاربرد کلمه برفتن

هر لحظه چرا میل برفتن داری ای جان جهانیان مگر جان منی
تهمتن چو بشنید شرم آمدش برفتن یکی رای گرم آمدش
چو رستم دمان سر برفتن نهاد سواری برافگند پویان شغاد
این ترک سعی من نه زنومیدیست،لیک معلوم شد مرا که برفتن نمی رسم
چگونه نشیند بهنگام بار برفتن کند هیچ رای شکار
بتسخیر دکن افواج منصور روان می شد، برفتن گشت مأمور
در ره خود مانع و حایل نیافت رست از آن دام برفتن شتافت
برفتن مگر بهتر آیدش جای چو آرام یابد به دیگر سرای
همی‌راند هر یک به میدان خویش برفتن نکردی کسی کم و بیش
برفتن چو باد و به تیزی چو تحنش به گرمی چو برق و به سرعت چو رخش