برزکوه

معنی کلمه برزکوه در لغت نامه دهخدا

برزکوه. [ ب ُ ] ( اِخ ) البرز. ( انجمن آرای ناصری ).
برزکوه. [ ب ُ ] ( اِ مرکب ) کوه بلند. کوه رفیع :
بیامد دمان از میان گروه
چو نزدیک تر شد بدان برزکوه.فردوسی.لشکر تو چو موج دریااند
سپهی کش چو برزکوه کلان.ابوالفرج رونی. || بلندی کوه. ستیغ کوه. قله کوه :
ببودند یک هفته بر برزکوه
سرهفته گشتند یکسر ستوه.فردوسی.که اکنون شما را بدین برزکوه
بباید بدن ناپدید از گروه.فردوسی.

معنی کلمه برزکوه در فرهنگ فارسی

کوه بلند کوه رفیع .

جملاتی از کاربرد کلمه برزکوه

برفتند یکسر سوی برزکوه از آن آتش و باد گشته ستوه
به بند کمر تیغ زهر آبگون چو از برزکوه اژدهای نگون
که او را کنون جاست در برزکوه ابا نامداران زابل گروه
چوآمد به نزدیک آن برزکوه بفرمود تا بازگردد گروه
بسی کشت بر قله و برزکوه شده نره دیوان ازو در ستوه
نشسته به ماننده برزکوه تن کوه از پیکر او ستوه
ابر برزکوهی بدی رزمساز سپاهش سراسر ازو مانده باز
چنین پاسخ آورده شد زان گروه کز ایدر به ده روز یک برزکوه