بدروزی

معنی کلمه بدروزی در لغت نامه دهخدا

بدروزی. [ ب َ ] ( حامص مرکب ) بدبختی. تیره بختی. بدروزگاری :
همان بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزی بجستم.( ویس و رامین ).بدان زاری و بدروزی همی گشت
چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت.( ویس و رامین ).به بدروزی و تنهایی بمیرد
پس آنگه دشمنش جایش بگیرد.( ویس و رامین ).علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی.سنایی.
بدروزی. [ ب َ ] ( ص مرکب ) آنکه روزی او به دشواری رسد. بدرزق. ( فرهنگ فارسی معین ).

معنی کلمه بدروزی در فرهنگ فارسی

آنکه روزی او به دشواری رسد بد رزق .
( صفت ) آنکه روزی او بدشواری رسد بد رزق .

جملاتی از کاربرد کلمه بدروزی

گوهر از زخم سنگ بدروزی یافت از ساز جان او سوزی
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم تاریکی و بدروزی ایران کهن را
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن سررشته کار از کف تدبیر برونست
تو بدروزی فغانی قول مطرب را نیی لایق طرب را طالع مسعود باید بخت مقبل هم
گفت ظالم کسیست بدروزی که یکی لحظه در شبانروزی
ز پیش من به بدروزی چنان شد که از خواری به گیتی داستان شد