معنی کلمه افسا در لغت نامه دهخدا
فسونگر مار را بگرفت در مشت
گمان بردم که مار افسای را کشت.نظامی.- پری افسا و پری افسای ؛ فسونگر پری. آنکه پری را افسون کند. کسی که پری را سحر و جادو کند.
- چشم افسا ؛ افسای چشم. فسونگری چشم. آنکه با چشم افسون کند.
- مارافسا و مارافسای ؛ فسونگر مار. رام کننده مار. آنکه با افسون مار را رام میکند :
آرزو میکندم تا که شبی زلفینش
حلقه در گردن خود کرده چو مارافسائی.نزاری قهستانی.با بدان چندان که نیکوئی کنی
قتل مارافسا نباشد جز به مار.سعدی.