المی
معنی کلمه المی در لغت نامه دهخدا

المی

معنی کلمه المی در لغت نامه دهخدا

المی. [ اَ ما ] ( ع ص ) سیاه فام لب. ( مصادر زوزنی ). مرد سیاه یا گندم گون لب. مؤنث : لَمیاء. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). آنکه اندرون لبش گندم گون یا لب وی مایل بسیاهی باشد واین مستحسن است. ( از اقرب الموارد ). || نیزه سخت گندم گون پوست سخت چوب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نیزه ای که چوب آن گندم گون و سخت باشد. ( از اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). || سایه کثیف و سیاه. ( منتهی الارب ). سایه غلیظ سیاه. ( از اقرب الموارد ). || درخت کثیف سایه. ( منتهی الارب ). درختی که سایه آن تیره باشد. ( از اقرب الموارد ). || سردآب دهان. ( منتهی الارب ). پسری که آب دهانش سرد باشد. غلام المی ؛ ای باردالریق. ( اقرب الموارد ).

معنی کلمه المی در فرهنگ فارسی

المی

معنی کلمه المی در دانشنامه عمومی

المی ( به ایتالیایی: Almè ) یک سکونتگاه مسکونی در ایتالیا است که در استان برگامو واقع شده است.
المی ۲٫۰ کیلومترمربع مساحت و ۵٬۶۶۵ نفر جمعیت دارد و ۲۹۴ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.

جملاتی از کاربرد کلمه المی

و صاحب این صفت، از رسیدن به مراتب بلند و مناصب ارجمند محروم و مهجور، و از بزرگی و عزت در هر دو عالم بر کنار و دور است پیوسته قلب او مضطرب و لرزان، و همیشه از حوادث دنیا خائف و ترسان است هر ساعتی در تشویشی و غمی، و هر لحظه در بیمی و المی است طبیعت او طبیعت کودکان، و جبلت او جبلت زنان است.
بسکه دارم المی بر دل از آزردن او شب همه شب به خس و خار نهم پهلو را
هر المی که صعب تر روزی عاشقان شود طعمه ز استخوان سزد حوصله همای را
این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود، اما شرارت و زعارتی درطبع وی مؤکد شد و بآن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی، تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی، این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که: فلان را من فرو گرفتم. و اگر چنین کارها کرد کیفر دید و چشید و خردمندان دانستندی که نه چنانست و سری می‌جنبانیدندی و پوشیده خنده می‌زدندی که نه چنانست اند.
ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم هر دم المی بر الم افزودن ما چیست
نرسد بدرد نوشان المی ز سیل فتنه که سراچه محبت نه بنای خشت دارد
با درد تو صد شکر بود صاحب دردش بی درد کند شکر که او را المی نیست
گاه از دوست غمی، گاه ز دشمن المی غم آن چند کشیم و الم این تا کی؟
ز ستمگری پیشمان شده و در اضطرابم که ز کرده‌ها مبادا المی کشیده باشد
لرزد همیشه بر تن او پیرهن ز باد ترسد که بر تنش المی از هوا رسد
زین الم در دم مرگم المی بیش نباشد گر تو را بینم و از عمر دمی بیش نباشد