معنی کلمه اشتاب در لغت نامه دهخدا
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند چیزی که بود.فردوسی.که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر ز اشتاب اوی.فردوسی.یکایک رسن خواستند آن زمان
به اشتاب بستندش اندر میان.فردوسی.دو استاد سپاهانی به اشتاب
برون بردند جان از دست غرقاب.عطار.نقلست که او را دیدند که بنماز میدوید، گفتند: چه اشتاب است ؟ گفت : این لشکر که بر در شهر است منتظر من اند. گفتند: کدام لشکر؟ گفت : مردگان گورستان. ( تذکرة الاولیاء عطار ).
سبح للّه میکند اشتابشان
تنقیه تن میکند از بهر جان.مولوی. || ( نف مرخم ، ق ) شتابان. باشتاب. بشتاب :
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت.مولوی.چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.مولوی.