اشتاب

معنی کلمه اشتاب در لغت نامه دهخدا

اشتاب. [ اِ / اُ ] ( اِمص ) شتاب. ( جهانگیری ) ( برهان ). تعجیل. ( برهان ). عجله :
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند چیزی که بود.فردوسی.که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر ز اشتاب اوی.فردوسی.یکایک رسن خواستند آن زمان
به اشتاب بستندش اندر میان.فردوسی.دو استاد سپاهانی به اشتاب
برون بردند جان از دست غرقاب.عطار.نقلست که او را دیدند که بنماز میدوید، گفتند: چه اشتاب است ؟ گفت : این لشکر که بر در شهر است منتظر من اند. گفتند: کدام لشکر؟ گفت : مردگان گورستان. ( تذکرة الاولیاء عطار ).
سبح للّه میکند اشتابشان
تنقیه تن میکند از بهر جان.مولوی. || ( نف مرخم ، ق ) شتابان. باشتاب. بشتاب :
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت.مولوی.چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.مولوی.

معنی کلمه اشتاب در فرهنگ عمید

= شتاب

معنی کلمه اشتاب در فرهنگ فارسی

اشتاو، اشتا: شتاب، عجله وتندی درکاریاحرکت، چالاکی وسرعت، مقابل درنگ
شتاب
پراکنده کردن

جملاتی از کاربرد کلمه اشتاب

درآمد آنچنان بر جای اشتاب که بودش گرم بیشک جامه خواب
کی یابد گرد ایشان را که ایشان چو برق و باد سخت اشتاب رفتند
ساقی عنان سرکش گلگون کشیده دار کاین بادپای عمر به اشتاب می رود
رو کسی دیگر بجو اشتاب و تفت که مرا والله دست از کار رفت
از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن وز حرص، زبان و لب و پدفوز گزیدیم
کس هیچ ندید اشتاب مرا این است تک کاهلتر من
دلا زین چاه آخر چند اشتاب کنی چون عاقبت گشتی تو غرقاب
جمع گشته بر سرای شاه خلق تا چرا آمد چنین اشتاب دلق
مدام خدمت من به اشتاب خواهی و زود اگر چه از تو صلت با درنگ و دیر بود
بگذر از خود سوی حق اشتاب کن خویش را در عین فتح الباب کن