جملاتی از کاربرد کلمه باد خزانی
یارب از باد خزانی ورقش زرد مباد آن گل تازه که فیروزی صد گلشن ازوست
ربود از نرگست باد خزانی رنگ دلداری غرورت غمزه ی مستانه را غماز گردانید
بباغش چو باد خزانی دمید ز پیریش چون چنگ قامت خمید
خاصه کز باد خزانی هم به باغ و هم به راغ شنبلیدی شد درخت و زعفرانی شدگاه
ز رنگ آمیزی باد خزانی چو شد برگ درختان زعفرانی
درخت صنوبر خرام تو بادا چو سرو ایمن از تند باد خزانی
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
لفظ عذبش خجلت ابر بهاری آمدست طبع رادش طیره باد خزانی میدهد
گفتی از جور فراقت چه به من میگذرد آنچه از باد خزانی به چمن میگذرد
ز کان جود او باد خزانی کند فرش چمن را زرفشانی