باخویش

معنی کلمه باخویش در لغت نامه دهخدا

باخویش. [ خوی / خی ] ( اِ مرکب ) سر بآب فروبردن و غوطه خوردن باشد. ( برهان ). غوطه وری. || تنهائی. ( برهان ). و بمعنی تنهائی و بخود مشغول بودن آمده و ضد بی خویش است. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ).

معنی کلمه باخویش در فرهنگ فارسی

سر به آب فرو بردن تنهایی

جملاتی از کاربرد کلمه باخویش

تا اگر باخویش آید بعد ازین خویش را آراسته بیند چنین
واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد
هر چه هر کس آورد باخویش مهمانش کنم پاک باشد از تکلف خانه چون آیینه ام
بیند همه پاداش عمل تازه بتازه باخویش مرآنرا که حسابست در اینجا
آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند
ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را