باحفص

معنی کلمه باحفص در لغت نامه دهخدا

باحفص. [ ح َ ] ( اِخ ) ( تل... ) تلی به تاراب در سه فرسنگی بخارا:... و داروغه و امراء فرصتی می جستند که شیخ رزاق را از میان بردارند اما بسبب کثرت آمدشد خلق بمقصود فایض نمی گشتند. در آن اثنا یکی از مریدان او را از قصد امراء آگاه ساخت و تارابی ( محمود ) از در غیرظاهر از سرا بیرون رفته پای در رکاب آورد و بسرعت هرچه تمامتر خود را به تل باحفص رسانید و عوام بخارا چون شیخ را در آنجا دیدند آغاز غوغا کرده گفتند خواجه از خانه بیرون پرید و بطرفةالعین به تل باحفص رسید. ( حبیب السیر چ 1 تهران ج 3 جزو1 ص 27 ).

جملاتی از کاربرد کلمه باحفص

شیخ الاسلام گفت: کی وی به زیارت باحفص آمد، چون در رسید باحفص و اصحاب، خلاها پاک همی کردند و چنان بود که چیزی فتوح بوده بود، گویند که ده درم بود. گفتند که باین خلاها پاک کنیم.
شیخ الاسلام گفت: که وقتی مردی وی آمد، باحفص ویرا گفت ارقصد این طریق داری برو یکچندی حجامی کن تا نام حجام بر تو نهتد نه از ابتدا فراعارف بتو باز نهند. ارخواهی کن، ورخواهی مکن و باحفص دو بار آهنگری بگذاشت یک راه بگذاشت باز بآن گشت دیگر راه بگذاشت گفت: پیشین بار چون دست از کار بداشتم، کار دست از من بنه داشت. باوی گشتم تا وی دست از من بداشت پس بگذاشتم.
ویرا گفتند: که جوانمردان کیانند؟ گفت: ایشان که خود را نه بینند. و هم وی گفته است: الشوق من شرایع المحبة ویرا سخنان بسیارست در معاملت نیکو. و مشایخ نشاپور به وی نسبت کنند پس باحفص ووی امامست و متقدأ ربانی. گفته‌اند: که ربانی او بود که شاگردان را بکمینه علم بپرورد و معاملت نیکو، تا قوی شود علم مهین را.