معنی کلمه ایران شاه در لغت نامه دهخدا
ایرانشاه. ( اِخ ) نام آتشی که ایرانیان پس از مهاجرت از ایران به هند در سنجان ( گجرات ) برافروختند. طبق روایت این آتش از ایران برده شده. ( فرهنگ فارسی معین ).
ایرانشاه. ( اِخ ) ابن ابی الخیر از شاعران اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری ( اواخر قرن یازدهم و اوایل قرن دوازدهم میلادی ) است که با سلطان محمدبن ملکشاه سلجوقی معاصر بود و گویا پس از سال 511 هَ. ق. نزیسته باشد. وی داستان بهمن بن اسفندیار را ببحر متقارب در حدود سال 500 هَ. ق. یا اندکی پس از آن بنظم درآورده. ( فرهنگ فارسی معین ).
ایرانشاه. ( اِخ ) ابن تورانشاه پنجمین پادشاه از سلسله سلاجقه کرمان. پسر تورانشاه بعد از پدر در سال 490 هَ. ق. به سلطنت نشست. اما بسبب اشتغال به مناهی و تمایل به الحاد و زندقه علما او را تکفیر نمودند و فتوی به قتلش دادند، و عوام بردسیر بر او شوریده یکی از خاصان او را که کابلیمان نام داشت و موجب تشویق او بکفر و الحاد بود بکشتند، و او خود از بردسیر به بم گریخت ، اما مردم بم به پیشواز او رفته ابتدا همراهانش و سپس خود او را هلاک کردند. مدت سلطنت او 5 سال بود و بعد از او پسرعمش ارسلانشاه بسلطنت نشست. ( از دائرةالمعارف فارسی ).
ایرانشاه. ( اِخ )محمدبن یزید که خود را از اعقاب ساسانیان میدانست. در اوایل قرن چهارم هجری سرزمین شروان را بتصرف درآورد و عنوان شروانشاه یافت و بدین ترتیب مؤسس سلسله ٔشروانشاهان گردید. ( فرهنگ فارسی معین ) :
بفرخی و شادی و شاهی ایرانشاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه.فرخی.