معنی کلمه اگاه در لغت نامه دهخدا
- آگاه بودن ؛ خبر داشتن. آگاهی داشتن :
ز کوه سپند و ز پیل ژیان
گمانم که آگاه بد پهلوان.فردوسی.گرازان گرازان نه آگاه از این
که بیژن نهاده ست بر بور زین.فردوسی.بجائی که لشکرگه شاه بود
که گستهم از آن لشکر آگاه بود
همی بر سرانْشان فرود آمدی
سپه را یکایک بهم برزدی.فردوسی.چنین داد پاسخ که این راه نیست
کزین یافتن بیژن آگاه نیست.فردوسی.کیومرث زین خود کی آگاه بود
که او را بدرگاه بدخواه بود.فردوسی.فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.فردوسی.چو هنگام برگشتن شاه [ ایرج ] بود
پدر زآن سخن خود کی آگاه بود؟فردوسی.آگاه نیستید که دین علم و طاعت است
ای مردمان چه بود که علم از شما شده ست ؟ناصرخسرو.ور نیستی آگاه از این بجویش
زیرا که کنون بر سر دوراهی.ناصرخسرو.چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.سوزنی.- آگاه شدن ؛ خبر و آگاهی یافتن :
چو آگاه شد زآن سخن مادرش
به خاک اندر آمد سر و افسرش.فردوسی.چو آگاه شد زآن سخن هفت واد
از ایشان بدل برنیامدْش یاد.فردوسی.چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.فردوسی.چو آگاه شد زآن سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندرآورد گرد.فردوسی.در عمر تنم بخوشدلی زیست
آگاه نشد که عاشقی چیست.امیر حسینی سادات.بونصر دبیر خویش را نزدیک من... فرستاد... که دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم و فردا شب که آگاه شوند ما رفته باشیم. ( تاریخ بیهقی ). چون نامه بعبداﷲ برسید و از حال آگاه شد آن مرد را بخواند. ( تاریخ برامکه ).
- آگاه کردن ؛ مطلع، باخبر کردن. آگاهانیدن. اِخبار. خبر دادن. اِنباء. آگاهی دادن :
یکی نامه [ کردیه ] سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.فردوسی.همانا که برزوت آگاه کرد
که تیره شبت نزد من راه کرد.فردوسی.