معنی کلمه اونگ در لغت نامه دهخدا
چون برگ لاله بودم [ من ] واکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.رودکی.دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی
مدتی شد که در آونگ سرش در کنب است.انوری. || ( ص ) آویخته. معلق. دَرْوا. آونگان. آویزان. دلنگان :
عیار حلم گرانش پدید نتوان کرد
اگر سپهر ترازو شود زمین پاسنگ
هزاریک گر از آن زآسمان درآویزد
چنان بود که ز کاهی کُهی کنند آونگ.فرخی.وآنگه او را سوی دروازه گرگانج برند
سرنگون باد گران از سر پیلان آونگ.فرخی.بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون ، آونگ.ناصرخسرو.آونگ دوزخیم بزنجیر معصیت
دوزخ نهنگ و ما چو یکی لقمه نهنگ.سوزنی.نگونش در آن چاه آونگ کرد
هنوز اندر آنجاست آونگ مرد.زجاجی. || هر چیز درآویخته و معلق و دروا: انگور، خربزه ، سیب ، هندوانه آونگ :
توئی که خوشه پروین بر این بلند رواق
ز بهر نقل جلال تو بسته اند آونگ.ظهیر فاریابی.یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او تن ما بدار سازد آونگ
القصه در این سراچه پرنیرنگ
یک مرده به نام به که صد زنده به ننگ.شاه نظر.- آونگ شدن ؛ آویخته گشتن :
جانی چو بدار هجرت آونگ شود
صحرای جهان بر دل من تنگ شود.؟- آونگ کردن ؛ آونگ بستن. آویختن :
وظیفه تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیَش آونگ.مولوی.- امثال :
خانه خرس و انگور آونگ !
|| ( اِ ) جسمی وزین که تحت اثرقوه ثقل واقع و پیرامون نقطه ای ثابت جنبان باشد، وآن بر دو گونه است بسیط و یا ساده و آمیغی یا مرکب.و از اقسام مرکب شاهین ترازو و رقاصک ساعت است.