معنی کلمه اوباریدن در لغت نامه دهخدا
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه.رودکی.بدشت ار بشمشیر بگزاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.رودکی.اگرمرگ کس را نیوباردی
ز پیر و جوان خاک بسپاردی.فردوسی.خشم تو چون ماهی فرزند داود نبی
گو بیوبارد جهان گوید که هستم گرسنه.منوچهری ( دیوان ص 87 چ دبیرسیاقی ).باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.منوچهری.ایمن مشو از زمانه ای را کو
ماریست که خشک و تر بیوبارد.ناصرخسرو.همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.ناصرخسرو.چو بهمن جوانی بر آن داردت
که تنداژدهایی بیوباردت.نظامی.رجوع به اوبار شود. || افکندن. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ).
اوباریدن. [ دَ] ( مص ) ناله و زاری کردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).