معنی کلمه انجوخ در لغت نامه دهخدا
شدم پیر بدینسان و توهم خود نه جوانی
ترا سینه پرانجوخ و تو چون چفته کمانی .
رودکی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 76 ).
سپهر گفت چو بخت شهنشهم دیروز
شنید عقل و بدو گفت هان بگو ای شوخ
که بخت شاه جوان است چهره اش شاداب
گرفته روی تو از غایت کبر انجوخ.شمس فخری ( از انجمن آرا ).|| آب دهن. تف. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) ( از هفت قلزم ) ( از ناظم الاطباء ). آب دهن باشد بلغت بعضی از ولایات خراسان. ( صحاح الفرس ). خیو. ( یادداشت مؤلف ). || بمعنی پژمردن میوه هم آمده. ( فرهنگ خطی ) ( فرهنگ اوبهی ). || ( ص ) چین دار شده و ترنجیده و رنگ برگشته و پژمرده. ( ناظم الاطباء ). چین گرفته و ترنجیده. گرفته روی. ( شرفنامه منیری ).