العزى

معنی کلمه العزى در دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] ریشه کلمه:
عزی (۱ بار)
به ضم (ع) . آن بتی بود مشهور. در فرهنگ قصص القرآن تألیف آقای صدر بلاغی ص 342 آمده: عُزّی یکی از بزرگترین بتهائی است که از طرف عرب مخصوصاً قبیله قریش پرستیده می‏شد. بتکده عزّی در وادی نخله شامیّه بالای سر «ذات عرق» میان راه عراق و مکّه بود و احترام آن بت نزد قریش بدان پایه بود که دره‏ای از وادی «حراض» را که «سقام» نام داشت بست و پناهگاه آن ساخته بودند و آن را با حرم کعبه برابر می‏نهادند و آن بت قربانگاهی داشت که ذبایح را در آن سر می‏بریدند و نام قربانگاه «غبغب» بود. خدّام بت عزّی بنوشیبان بن جابر بن مرّه از بنی سلیم بودند و آخرین ایشان «دبیّه» نام داشت. بت عزّی همچنان در اوج عزّت و عظمت خود باقی بود تا خدای تعالی پیغمبرش را فرستاد و چون اسلام در عربستان منتشر شد و سال فتح مکّه فرا رسید پیغمبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلم» خالد بن ولید را مأمور ساخت تا به طرف بتکده عزّی رهسپار شد و آن را ویران ساخت. آنچه از قصص قرآن نقل شد در کتاب الاصنام ابن کلبی چاپ قاهره سال 1332 قمری صفحه 17 تا 27 مذکور است و آن ظاهر می‏شود که عزّی بزرگترین بت در نزد قریش بود در ص 18 گفته: «و کانت اعظم الاصنام عند قریش» و در ص 23 گفته: چون رسول خدا «صلّی اللّه علیه و آله و سلم» از عبادت آن نهی کرد این مطلب بر قریش گران آمد ابواصیحه (سعید بن عاص بن امیّه) در مرض مرگ آخرین دقائق عمر خویش را تمام می‏کرد، ابولهب به عیادت وی آمد و دید که او گریه میکند گفت: علت گریه‏ات چیست؟ آیا از مرگ می‏ترسی آن لابد خواهد آمد؟ ابواصیحه گفت: نه می‏ترسم پس از من عزّی را عبادت نکنند. ابولهب (در مقام دلداری به آن مرید شیطان) گفت: به خدا در حیات تو به خاطر تو عزّی را عبادت نکرده‏اند تا به سبب مرگ تو دست از عبادتش بکشند. ابو اصیحه گفت: اکنون دانستم که جانشین دارم و جایم خالی نخواهد ماند و از ثبات ابولهب در عبادت عزّی، به شگفت شد. و در ص 27 گوید: در هیچ یک از پنج بت که عمرو بن لحّی به قریش داده بود به آن عظمت قائل نبودند که درباره عزّی بودند. رسول خدا «صلّی اللّه علیه و آله و سلم» خالد را فرستاد درختی را (که در کنار بتکده و مورد تقدیس بود) قطع کرد، بتکده را ویران ساخت و بت را به شکست. از این سخن معلوم می‏شود که بت عزّی از سنگ یا فلز بوده است. این مطالب در مغازی واقدی نیز یافت می‏شود. بعضی احتمال داده‏اند: بت عزّی درختی بوده که قبیله غطفان به آن عبادت می‏کردند و برای آن خانه‏ای بنا کرده بودند. وجدی در دائرة المعارف بعد از گفتن اینکه عزّی نام بتی بود برای قریش. درخت بودن آن را نسبت به قول داده است. در مجمع نیز این قول نقل شده است. ایضاً در مجمع فرموده: به قولی لات، منات، عزّی هر سه از سنگ بودند که آنها را در کعبه گذاشته وعبادت می‏کردند. بت عزّی همان است که چون رسول خدا «صلّی اللّه علیه و آله و سلم» پس از شکست «احد» به بالای آن کوه رفت ابوسفیان درپائین کوه شعار شرک را با صدای بلند خواند و گفت: «نَحْنُ لَنَا الْعُزّی وَ لاعُزّی لَکُم». آن حضرت در جواب فرمود: «اَللّه مَوْلانا وَ لا مَوْلی لَکُمْ» به قولی این جواب را علی «علیه السلام» به دستور آن حضرت داد. عقیده عرب درباره عزّی‏ . ظهور آیات در آن است که عرب سه بت فوق را دختران خدا می‏دانسته‏اند لذا فرموده: از لات و عزّی و منات به من خبر دهید آیا برای شماست پسر و برای خدا است دختر؟!! آن وقت این قسمت ظالمانه است که پسر را به خود و دختر را به خدا نسبت می‏دهید. اینها جز نامهائی نیستند که شما و پدرانتان در آورده‏اید. به نظر المیزان: این سه بت را به صورت ملائکه ساخته بودند و ارباب آنها را که ملائکه باشند بنات الله می‏دانستند. در مجمع این مطلب را به قول نسبت داده است در این صورت باید آیات را طوری معنی کرد که این مطلب از آنها فهمیده شود.

جملاتی از کاربرد کلمه العزى

منظور از الحاد در اسماء خدا اين است كه الفاظ و مفاهيم آن را تحريف كنيم ، يا بهاينگونه كه او را به اوصافى توصيف نمائيم كه شايسته آن نيست ، همانند مسيحيان كهقائل به تثليث و خدايان سه گانه شده اند، و يا اينكه صفات او را بر مخلوقاتشتطبيق نمائيم ، همچون بت پرستان كه نام بتهاى خود را از نام خدا مشتق مى كردند، مثلابه يكى از بتها اللات و به ديگرى العزى و به ديگرى منات مى گفتند كه به ترتيباز الله و العزيز و المنان مشتق شده است ، و يا همچون مسيحيان كه نام خدا را بر عيسى وروح القدس مى گذاشتند.
آنگاه خديجه آن جناب را نزد پسر عمش ورقه بننوفل بن اسد بن عبد العزى كه در جاهليت از بت پرستى به كيش نصرانيت در آمده بودآورد، و ابن ورقه زبان عبرانى را مى دانست وانجيل را به طور كامل به عبرانى مى نوشت ، مردى سالخورده و نابينا بود خديجه گفت :اى پسر عم كمى به سخنان پسر برادرت گوش كن .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هر يك نفر از ايشان را صد راس شتر ماده داد، بجزعبدالرحمان بن يربوع ، و حويطب بن عبد العزى را، كه بهر يك از ايشان پنجاه ماده شتربداد.
همراهان عمرو، بعد از مرگ وى فرار كردند، و از خندق پريدند، و مسلمين به دنبالشانشتافتند، نوفل بن عبد العزى را ديدند كه درداخل خندق افتاده او را سنگ باران كردند، نوفل به ايشان گفت كشتن از اين بهتر است ،يكى از شما پايين بيايد، تا با او بجنگم ، زبير بن عوام پايين رفت ، و او را كشت ، ابناسحاق مى گويد على (عليه السلام ) با ضربتى كه به ترقوه او وارد آورد به قتلشرسانيد، و ضربتش آن چنان شديد بود كه نيزه فرو رفت ، و از آنجا بيرون آمد.
و سياق آيات خالى از اشاره به اين معنا نيست كه مراد از (قوم آخرون ) بعضى ازاهل كتاب است ، در روايات هم آمده كه قوم آخرين عبارت بودند از (عداس ) مولاى حويطببن عبد العزى ، و (يسار) مولاى علاء بن حضرمى ، و (جبر) مولاى عامر، كه هر سهاز اهل كتاب بودند و تورات مى خواندند، بعد از آنكه مسلمان شدند،رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با ايشان پيمان بست ، در نتيجه كفار اين حرفها رازدند، كه اين چند نفر هم او را در اين افتراء كمك كردند.
از قريش و بنى هاشم : ايمن بن عبيد، و از بنى اسد بن عبد العزى : يزيد بن زمعه بناسود بن مطلب بن اسد بود، او را اسبى كه نامش ‍ (جناح ) بود وارونه كرد و بر روىزمين مى كشيد تا اينكه كشته شد.
بعضى ديگر گفته اند: نام او عبد العزى بوده ، و اگر قرآن كريم نامش را نبرده ، بدينجهت بود كه كلمه (عبد العزى ) به معناى بنده (عزى ) است ، و عزى نام يكى از بتها است ، خداى تعالى كراهت داشته كه بر حسب لفظ نام عبدى را ببرد كه عبد او نباشد،بلكه عبد غير او باشد، و خلاصه با اينكه در حقيقت عبد الله است عبد العزى اش بخواند،اگر چه در اسم اشخاص معنا مورد نظر نيست ، ولى همانطور كه گفتيم قرآن كريم خواستاز چنين نسبتى حتى بر حسب لفظ خود دارى كرده باشد.
و در الدر المنثور آمده كه عبد الرزاق ، ابن منذر، ابن ابى حاتم و ابن مردويه از يحيى بنابى كثير روايت كرده اند كه گفت : (مولفه قلوبهم ) از بنى هاشم ، ابو سفيان بنحارث بن عبد المطلب ؛ از بنى اميه ، ابو سفيان بن حرب ، از بنى مخزوم ، حارث بن هشامو عبد الرحمان بن يربوع ؛ از بنى اسد، حكيم بن حزام ؛ از بنى عامر،سهيل بن عمرو، و حويطب بن عبد العزى ؛ از بنى جمح ، صفوان بن اميه ؛ از بنى سهم ،عدى بن قيس ؛ از ثقيف ، علاءبن جاريه و يا حارثه ؛ از بنى فزاره ، عيينه بن حصن ؛ ازبنى تميم ، اقرع بن حابس ؛ از بنى نصر، مالك بن عوف ؛ از بنى سليم ، عباس بنمرداس بودند.
. شعار كوبندهتر و نافذترى به مسلمانان تعليم داد تا بگويند الله اعلى واجل : خدا برتر و بالاتر از همه چيز است ، و در برابر شعار ان لنا العزى و لا عزىلكم : بت بزرگ عزى براى ماست و شما عزى نداريد بگويند: الله مولانا و لا مولا لكم :خداوند ولى و سرپرست و تكيه گاه ماست و شما تكيه گاهى نداريد.
در آن تفسير مى گويد: زهرى گفته : و اما زنانى كه از حوزه اسلام گريختند و به كفارپـيـوسـتـنـد، مـجموعا شش نفر بودند : 1 - ام الحكم دختر ابى سفيان كه همسر عياض بنشـداد فـهرى بود 2 - فاطمه دختر ابى اميه بن مغيره ، خواهر ام سلمه كه همسر عمر بنخـطـاب بـود، و داسـتـانـش چـنـيـن بـود كه وقتى عمر بن خطاب خواست مهاجرت كند فاطمهحـاضـر نـمـى شـد، و در آخـر از دين اسلام برگشت و در مكّه باقى ماند 3 - بروع دخترعـقـبـه هـمسر شماس بن عثمان 4 - عبده دختر عبد العزى بن فضله بود كه همسر عمرو بنعـبـدود بـود 5 - هـنـد دخـتـر ابـى جـهـل بـن هـشـام ، هـمـسـر هـشـام بـن عـاص بـنوائل 6 - كـلثـوم دخـتـر جـرول ، هـمـسـر عـمـر كـهرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مهريه هاى اين زنان را از غنيمت به شوهرانشانداد، و شوهرانشان ، آن مهريه را به همسران سابق خود رساندند.