اعنی. [ اَ ] ( ع فعل ، حرف تفسیر ) قصد میکنم ومراد میدارم. این صیغه متکلم واحد است از «عنی ، یعنی عنایة». ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). کلمه فعل که در تفسیر و بیان چیزی استعمال می کنند. یعنی چنین قصد میکنم من. ( ناظم الاطباء ). آن میخواهم. آن خواهم که قصد میکنم. مرادم اینکه. این خواهم. میخواهم بگویم. مقصودم این است. از آن این میخواهم. میخواهم. قصد کرده ام. مراد من است. ( یادداشت بخط مؤلف ) : از منزل شریعت رفتستی وندرنهاده سر به بیابانی اعنی که من جدا شوم از عامه رایی دیگر بگیرم سامانی.ناصرخسرو.سدیگر، هواهای شهرها، چون هوای ترکستان ، سقلابستان وهندوستان و روم ، اعنی شهرهای گرمسیر و سردسیر. ( هدایةالمتعلمین ربیعبن احمد الاخوینی النجاری ). خواجه دو سرا، اعنی محمد مصطفی ( ص ).
معنی کلمه اعنی در فرهنگ عمید
یعنی. &delta، در تفسیر و توضیح مطلبی گفته می شود.
معنی کلمه اعنی در فرهنگ فارسی
کلمه فعل(متکلم وحدهکه درتفسیروتوضیح مطلبی میگویندیعنی چنین قصدمیکنم ( فعل متکلم وحده از مضارع بمعنی قصد میکنیم ) کلمه ایست که در تفسیر و توضیح مطلبی گویند یعنی : مشتری آسمان جلال و منقبت اعنی خداوند خواجه جهان .... قصد میکنم و مراد میدارم
جملاتی از کاربرد کلمه اعنی
و شکی نیست اندر آنکه هر چه بود است بر «هست» گذشته است و به سبب گشتن حال مر او را همی «بود» گویند، چنانکه گویند: فلان بود. و پیش از آن که نام «بودی» بر (او) اوفتاد به گشتن حال حاضر او، «هست» بود و تا اندر منزلت هستی نیامد، به منزلت «بود» نرسید. و چو به هستی نرسیده بود، آن چیز در محل «باشد» بود بدانچه بودنی بود، و آنچه مر او را اندر محل «باشد» بود است موجود نیست مگر به حد امکان، چنانکه گوییم: مر این درخت را باری باشد. و آنچه بودش او اندر حد امکان باشد، به هستی نتواند آمدن (مگر) به آرنده ای که آن هست باشد – اعنی وجود او واجب باشد نه ممکن باشد، اعنی بودنی نباشد – تا مر آن چیز را که اندر محل (باشد) است به محل (هست) آرد تا چو حال گردنده بر او بگذرد از حیز هستی سوی محل (بود) شود.
(آن گاه گوییم که جسمی که نفس بدو پیوسته است کامل تر است از جسم بی نفس. و مر) نفوس را مراتب است و شریف تر نفسی نفس ناطقه است، پس شریف تر جسمی جسم مردم است اندر حال زندگی او. و رسیدن او به کمال خویش از مادتی است به مدتی به میانجی دیگر اجسام – چنانکه پیش از این یاد کردیم – و آن اجسام که جسد مردم به میانجی ایشان (همی از) مادتی به مدتی کمال خویش رسد کاملانند – اعنی افلاک و نجوم – و جسم متناهی است. پس لازم آید که رسیدن این اجسام که جسد مردم (به) میانجی ایشان همی به کمال خویش رسد، نه از مادتی بوده است و نه اندر مدتی. و برهان بر درستی این قول آن است که اگر مر آن اجسام را از مادتی کردندی، به مدتی بایستی کردن و اگر آن مادت به مدتی کرده شدی، به میانجی دیگر اجسام بایستی که کرده شدی، و اگر چنین بودی اجسام نامتناهی بودی. و چو جسم متناهی است، این حال دلیل است بر آنکه بودش اجسام علوی به میانجی دیگر اجسام نبوده است و چو به میانجی دیگر اجسام نبوده است، نه از مادتی بوده است و نه به مدتی. و بودن اجسام فرودین – اعنی اشخاص موالید – از مادتی به مدتی به میانجی دیگر اجسام، برهان است بر درستی این دعوی که گفتیم: بودش اجسام برین نه از مادتی بوده است و نه به مدتی، از بهر آنکه به میانجی دیگر اجسام نبوده است، و این برهانی روشن است.
شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش
سوگند به تاج و تارک ماه اعنی به رکاب شاه سوگند
(و اگر این جسم بدین شکل نبودی که هست، مر این حرکت را بر نگرفتی. اعنی که چو کره به حرکت استدارت بجنبد، مر هر جزوی را از کلیت او همان حرکت باشد که همه جزوهای دیگر را باشد، و مر بعدی را نبرد از مکانی تا واجب آید که هنگامی به نهایتی رسد و از آن حرکت فرو ماند به بازگشتن از آن نهایت یا به ایستادن بدان غایت، نه چو جسمی که به حرکت استوا جنبد و جزو پیشین او مانع باشد مر جزو پسین او را اندر حرکت و از جایی رود. و آنچه از جایی رود، ناچاره مر بعدی را ببرد و بپیماید، و آنچه او مر بعدی را بپیماید از جایی، ناچار هنگامی به جایی رسد که آن جای نهایت آن بعد باشد، آن گاه ناچار باز بایدش گشتن و آنجا سکون لازم آید که آن حرکت بدان بریده شود، و پس از آن آغاز حرکت بازگشتن باشد و آن سکون به میان این دو حرکت میانجی باشد تا ببایدش ایستادن.)
بستان طراز ملکت، اعنی نسیم عدل از عدل زلف چتر سیاه تو، جسته باد
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا
و از آداب دعا آنست که طاعتی و صدقه فرا پیش دارد، که مردی از مصطفی ص دعا خواست، رسول گفت: اعنی علی کثرة الرکوع و السجود، دیگری آمد و دعا خواست گفت «و هل أتیت بجناح الدعاء؟» یعنی الصدقة .
و ما گوییم که مردم را قول- اعنی گفتار- صناعتی عامی است و کتابت مر او را صناعتی خاصی است. اما عامی قول مردم را به دو روی است : یکی بر آن (که) مر دیگر جانوران را نیز مانند گفتار (او) آوازهاست کز آن آوازهای مختلف کز ایشان آید هم مردم و هم یاران آن جانور بر رنج و راحت (آن) آوازدهنده دلیل توانند گرفتن و یافتن، هر چند که قول مردم مفصل تر است. و شرح این معنی پیش از این اندر این کتاب یاد کردیم. پس قول که اندر او مر دیگر جانوران را با مردم مشارکت باشد، عامی باشد بدین روی. و دیگر بدان روی که قول مر همه مردمان را هست به جملگی، نه مر یکی راست بیرون دیگری، اعنی که چو گوینده بگوید، همه شنوندگان از مردم مر آن گفته را بیابند و همه مردمان نیز بتوانند گفتن. پس قول بدین دو روی عامی است مردم را.
تا بمالد در قدمگاه تو اعنی آسمان ماه نو قد، خم به خم سر تا قدم خد میکند