معنی کلمه اسکافی در لغت نامه دهخدا
اسکافی. [ اِ ] ( اِخ ) و اسمه... نحو مأتی ورقة. [ کذا ]. ( ابن الندیم ص 239 ).
اسکافی. [ اِ ] ( اِخ ) رجوع به ابن جنید ابوعلی محمدبن احمدبن جنید و خاندان نوبختی ص 117 شود.
اسکافی. [ اِ] ( اِخ ) ابوحنیفه. رجوع به ابوحنیفه اسکافی شود.
اسکافی. [ اِ ]( اِخ ) رجوع به ابوالفضل جعفربن محمود اسکافی شود.
اسکافی. [ اِ ] ( اِخ ) حسن بن علی بن ابی سالم المعمربن عبدالملک بن ناهوج. رجوع به حسن... شود.
اسکافی. [ اِ ] ( اِخ ) علی بن محمد اسکافی نیشابوری مکنی به ابی القاسم. رجوع به ابوالقاسم اسکافی شود.
اسکافی.[ اِ ] ( اِخ ) محمدبن عبداﷲ خطیب اسکافی مکنی به ابی عبداﷲ. ادیب لغوی. رجوع به محمدبن عبداﷲ خطیب اسکافی و معجم المطبوعات و روضات الجنات ص 560 ببعد شود.
اسکافی. [ اِ ] ( اِخ ) محمدبن عبداﷲ اسکافی مکنی به ابی جعفر. از ائمه معتزله بغداد. متوفی بسال 140 هَ.ق. وی در بعض عقاید بشیعه نزدیک است و طایفه «اسکافیه » بدو منسوبند و او میگفت : ان اﷲ تعالی لایقدرعلی ظلم العقلاء و یقدر علی ظلم الاطفال و المجانین. ( مقریزی 2 : 346 ) ( اعلام زرکلی ج 3 ص 923 ) ( خاندان نوبختی ص 81 و 85 و 137 و 241 ) ( ضحی الاسلام ج 3 ص 79 ).
اسکافی. [ اِ ] ( اِخ ) محمدبن همام بغدادی مکنی به ابی علی. رجوع به ابوعلی همام اسکافی و خاندان نوبختی ص 215، 227، 230 و 234 شود.
اسکافی. [ اِ ]( اِخ ) نیشابوری. او را رسائلی است. ( ابن الندیم ).