جملاتی از کاربرد کلمه ازو جز
گفتم از خدمتش مرا خیرست گفت ازو جز بخیر نیست مآب
بی بوی صحبت تو مریض فراق را گر نکهت گل است ازو جز صداع نیست
از کفر بکفر رفتنت باور نیست زیرا که ازو جز او دگر درخور نیست
بنگر از هرچه آفرید خدای تا ازو جز سخن چه ماند به جای
مطیعان آن خانهٔ ارجمند نبینند ازو جز گداز و گزند
فراوان بخت خود را آزمودم ازو جز خسته و غمگین نبودم
چشم مهر از فلک سفله چه داری چو ازو جز جفا و ستم و حیله عیانست که نیست
الا ای برآورده پادشاه ازو جز که وی خواهد از وی مخواه
لفظ عذبت چو گوهر افشاند ابر ازو جز بگریه نگراید
آسمان آن بخیل بدفعلست که ازو جز که فعل بد نجهد