احداد

معنی کلمه احداد در لغت نامه دهخدا

احداد. [ اِ ] ( ع مص ) احداد مراءة؛ سوگ داشتن زن بشوهر. ( زوزنی ). || بازایستادن زن از زینت. || جامه سوگ بپوشیدن. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر ). || احداد نظر؛ تیز نگرستن. ( زوزنی ). تیز نگریستن. ( تاج المصادر ). || تیز کردن کارد و امثال آن بسنگ و سوهان. ( منتهی الارب ). تحدید.

معنی کلمه احداد در فرهنگ فارسی

باز ایستادن زن از زینت

جملاتی از کاربرد کلمه احداد

این همه احداد بی توجیه نیست کز کنار او در میان می آورد
قال ابوحفص: حرست قلبی عشرین سنة ثم حرسنی قلبی عشرین سنة ثم وردت حالة صرنافیها محروسین جمعیاً. شیخ الاسلام گفت با حفص احداد گوید: کی هر که درین علم سخن گوید، یا این علم او را بکشد، یا دیوانه کند یا حکیم شود.