فگن

معنی کلمه فگن در لغت نامه دهخدا

فگن. [ ف َ / ف ِ گ َ ] ( نف مرخم ) افگن. افکن. رجوع به افگندن و افکندن و فکن شود.

جملاتی از کاربرد کلمه فگن

سرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سود درپا فگن که دست تو بی کار عشق شد
خویش را در کوی بی خویشی فگن تا ببینی خویش را بی خویشتن
چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او که چوگانی‌ست از تقدیر و میدانیست از ایمان
خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من گر سواری پس پیش آی به میدانم
به جادوی مرم فگن نیم مست به غبغب ترنج و ترنجی به دست
از لطف سایه بر سر بالین من فگن ای بر سر مبارک تو ابر سایه بان
نعل در آتش فگن از پی معشوق و گر عاشق حال خودی بر جگر ریش نه
شهسوارا را، گوی در میدان زیبایی فگن خاصه کاعظم باربک از شاه جولان یافته ست
پنجاه و اند سال شدی، اکنون بیرون فگن ز سرت سرا کونی
سرنگون در سقر فگن همه را دوزخ از چشمشان محشم کن