ملک گیر

معنی کلمه ملک گیر در لغت نامه دهخدا

ملک گیر. [ م ُ ] ( نف مرکب ) گیرنده ملک. تصرف کننده ملک. ملک گشای. ملک ستان :
پذیرای رای وزیران شدند
که از جمله ملک گیران شدند.نظامی.بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملک بخش
دولتش را خلق عالم سال و مه در زینهار.عبید زاکانی.رجوع به ملک ستان و ملک گشای و مدخل بعد شود.

جملاتی از کاربرد کلمه ملک گیر

بس ملکها گرفت به بازوی ملک گیر بس حصنها گشود ز چنگال خاره‌کن
بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملک‌بخش دوستانش کامران ودشمنانش خاکسار
ملک می گیری به تیغ و ملک می بخشی به عدل مثل تو هرگز ندیدم ملک گیر ملک دار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
بوسی نمی‌دهد به فروغی مگر لبش بوسیده درگه ملک ملک گیر را
لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او
تا ابد بر تخت دولت ملک گیر و تاج بخش کین تمنی عرشیان از حق تعالی کرده‌اند
گو ملک رو چو هست بجا تیغ ملک گیر گو بلخ شو خراب چو زنده است روی تن
حصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتم به دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمد
قطب ملت سیف دولت شهریار ملک گیر تاج شاهی عز دولت خسرو گیتی ستان