مجو

معنی کلمه مجو در لغت نامه دهخدا

مجو. [م َ ] ( اِ ) عدس. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).

معنی کلمه مجو در فرهنگ فارسی

عدس

جملاتی از کاربرد کلمه مجو

چون گشت عیان مجو کرامت کز بهر نشان بود کرامات
هر آنچ آن رفت آن دیگر مجو تو هر آنچه گم کنی دیگر مجو تو
شیوه تقلید و رسم اعتبار از ما مجو کار و بار مردم دنیا نمی دانیم ما
سر و سامان مجو از من چو رفتی تو چون رفتی سر و سامان من رفت
با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا با سر کلکش مخواه در سپید از عدن
صدف‌وار تا یک گهر اشک داری ازبن آسیاها مجو آب و دانه
جز لب جوی و کنار یار دلجوئی مجو جز حدیث می مگو کافسانه و افسون بود
اگر مرد ره عشقی مجو آسایشی هرگز که جز مردن نمی‌باشد ره این کعبه را منزل
خود برای یار خواهی کاملی یار بهر خود مجو از جاهلی
مصرع اول بیت آخر «بلی ز گاو مجسم مجو فضیلت انسان» جمله‌ای است کهعبدالله مازندرانی یکی از مراجع تقلید شیعیان آن روز به میرزا حسن مجتهد تبریزی نوشته است. میرزا حسن هنگامی که از تبریز با خشم بیرون آمده تلگرافی یا نامه‌ای به نجف فرستاده و در آن پس از بدگویی از مشروطه خواهان چنین گفته: (باید مشروطه مشروعه باشد). در پاسخ او گفته «ای گاو مجسم مشروطه مشروعه نمی‌شود». این داستان آن زمان به زبان‌ها افتاد و جعفر خامنه‌ای نیز در اشعارش به این صورت داخل کرد
سیم شان را مجو که بشمرده است صافشان نزد اهل دل دُرد است