جملاتی از کاربرد کلمه گهر نثار
ز گوهر است شها روی تیغ تو چو نگار
گهر نگار بدست گهر نثار تو باد
یکان یکان همه چون خاتم اند گوهردار که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت
صد بحر گهر ز اشک حسرت در چشم گهر نثار دارم
بیا و بر سر چشمم نشین که در قدمت بسا که دیده بدامن گهر نثار کند
مجاهزان فلک صدهزار عقد گهر نثار چتر شهنشاه کامران کردند
هردم زتست دیده جیحون گهر نثار تا با چه زهره بر شه والا گهر زدی
گل زر افشاند و ز ابر بر سر او صد هزاران گهر نثار آمد
بجز تو کیست که آرد بنظم بیگه و گه گهر نثار کند کوه کوه بر احرار
محیط جود علی ولی که در کف اوست مثابه بر لب ابر گهر نثار انگشت
ور ابر گهر نثار باشم یک قطره بر این دیار پاشم