معنی کلمه نرگه در لغت نامه دهخدا
- نرگه بستن ؛ : شیران بسیار در آن بیشه دید، فرمود تا لشکربر مدار بایستادند و نرگه بستند. ( جهانگشای جوینی ).
- نرگه زدن ؛ : لشکر بغداد چون مور و ملخ درآمدند و پیرامون بارو بغداد نرگه زدند. ( جهانگشای جوینی ).
- نرگه کردن ؛ : و پیرامون قلعه که قرب شش فرسنگ است نرگه کردند. ( جهانگشای جوینی ).
- نرگه کشیدن ؛ : و او با برادرش بوچک بر هر دو طرف آب نرگه کشیدند. ( جهانگشای جوینی ).
|| صف. قطار. خط. ( ناظم الاطباء ) : و اگر مثلاً صف را که نرگه خوانند راست ندارند. ( جهانگشای جوینی ). || انجمن. مجلس. ( ناظم الاطباء ).