جملاتی از کاربرد کلمه فگنده
ز کشته فگنده به هر سو سران زمین کوه گشت از کران تا کران
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر
ازان باغ تا جای پرموده شاه تن بیسران بد فگنده به راه
زنخدانش سر مردان فگنده بمردی گوی در میدان فگنده
دمش رخنه در زهد یوسف فگنده غمش گندم از دست آدم گرفته
مرا در گوشه محنت فگنده گردش دوران به پای افگنده ام زنجیر از کوتاهی دامان
تنها نه ماه پیش رخت سر فگنده شد تا شمع دید روی ترا، مرد و زنده شد!
به زاری گفت کای در پردهٔ شاه ز نور خود فگنده پرده بر ماه
چو پیلان فگنده بهم
میل میل برخ چون زریر و بلب همچو نیل
کشیده یکی تیغ ومی خواسته فگنده یکی نیزه، نی خواسته