معنی کلمه فرنجک در لغت نامه دهخدا
چنان به سان فرنجک فروگرفته مرا
که بود مردنم آسان و دم زدن دشوار.مختاری غزنوی.- فرنجک وار ؛مثل بختک. کابوس مانند. آنچه آدمی را بترساند و دست و پایش را سست کند :
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خورخجیون.خاقانی.رجوع به مترادفات فرنجک و به خصوص رجوع به کابوس شود.