فرزندگان

معنی کلمه فرزندگان در لغت نامه دهخدا

فرزندگان. [ ف َ زَ ] ( اِ ) فرزند. ( از حاشیه فرهنگ اسدی ). مفرد و به معنی فرزند است مثل خدایگان و دوستگان. ( یادداشت به خط مؤلف ) :
وانگهی فرزندگانت گازری سازد زتو
شوید و کوبد تو رادر زیر کوبین زرنگ.؟

جملاتی از کاربرد کلمه فرزندگان

گویی که بعدِ ما چه کنند و کجا روند فرزندگان و دخترکانِ یتیمِ ما
چون منی را روا مدار امروز که ز فرزندگان جدا باشد
رسول خدا (ص) چون حدیث ظهار شنید، گفت: تو بروی حرام گشتی و نمی‌بینم ترا بوی راهی که بوی باز گردی. زن از حضرت رسول (ص) بازگشت، پاره‌ای فراتر شد، حیران و گریان و همی گفت: «فالی من؟! فالی من؟! پس من کجا روم، بر که شوم؟! بازگشت، دیگر بار گفت: یا رسول اللَّه از وی فرزندگان خرد دارم، اگر بوی بگذارم، ضایع شوند، و اگر من دارم، بی‌کام شوند. «اشکو الی اللَّه فاقتی و وحدتی!»: بخدای مینالم از درویشی و تنهایی خویش. رسول (ص) همان سخن گفت که: «حرّمت علیه و لم اومر فی شأنک بشی‌ء»
گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شویم
بهشتِ واقعی جایی‌ست کز مهر تو با فرزندگان آنجایی ای زن
غم فرزندگان و اهل و عیال روز عیشم سیه نمود چو شب