وقش. [ وَ ] ( ع اِ ) اول گیاه. ( منتهی الارب ). || یک قسم گیاه. ( ناظم الاطباء ). || جنبش و حس. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): وجد فی بطنه وقشاً؛ ای حرکة من ریح و نحوها. ( منتهی الارب ). || ریزه هیزم.( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). وقشة با تاء به همین معنی است. ( منتهی الارب ). || ( مص ) محو و ناپدید شدن نشان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و فعل آن از باب ضرب آید. ( منتهی الارب ). وقش. [ وَ ق َ ] ( ع اِ ) جنبش و حس. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به وَقْش شود. || آواز. || هیزم ریزه. ( اقرب الموارد ). وَقْش. وقش. [ وَ ق َ ] ( اِخ ) شهری است در یمن نزدیک صنعاء. ( معجم البلدان ).
معنی کلمه وقش در فرهنگ فارسی
جنبش و حس آواز
جملاتی از کاربرد کلمه وقش
در هنگام بستن پیمان برادری (مواخات) در مدینه، زبیر برادر دینی سلمه بن سلامه بن وقش از قبیله اوس یا کعب بن مالک از خزرج شد. وی پیشتر در مکه نیز برادر دینی عبدالله بن مسعود شده بود. وی به همراه عبدالرحمن بن عوف که مبتلا به خارش بدن شده بودند، اجازه یافتند که لباس ابریشمی بپوشند.