نیکوگوی

معنی کلمه نیکوگوی در لغت نامه دهخدا

نیکوگوی. ( نف مرکب ) نیکوگوینده. نیک گو. ( فرهنگ فارسی معین ). که در حق دیگران نکوگوید. که از دیگران به خوبی نام برد. مقابل بدگوی : اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش. ( از قابوس نامه ). || نیکوسخن. که سخته و سنجیده سخن گوید. فصیح :
گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش دار
کی توانی گفت نیکو تا که اول نشنوی.ناصرخسرو.

جملاتی از کاربرد کلمه نیکوگوی

{ دیگر گفت: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش.}
گفت سلطانش برو فرمان تراست لیک شادش کن که نیکوگوی ماست
گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش‌دار کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟
بنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستود نزد نیکویان جزا بد نیست نیکوگوی را