نیکوگوی. ( نف مرکب ) نیکوگوینده. نیک گو. ( فرهنگ فارسی معین ). که در حق دیگران نکوگوید. که از دیگران به خوبی نام برد. مقابل بدگوی : اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش. ( از قابوس نامه ). || نیکوسخن. که سخته و سنجیده سخن گوید. فصیح : گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش دار کی توانی گفت نیکو تا که اول نشنوی.ناصرخسرو.
جملاتی از کاربرد کلمه نیکوگوی
{ دیگر گفت: اگر خواهی که مردمان ترا نیکوگوی باشند نیکوگوی مردمان باش.}