نگونساری. [ ن ِ ] ( حامص مرکب ) آویختگی. واژگونی. ( ناظم الاطباء ). نگونسار بودن. رجوع به نگونسار شود. || سرنگونی. به خاک افتادگی. مقابل افراشتگی : به دولتت عَلَم دین حق فراشته باد به صولتت عَلَم کفر در نگونساری.سعدی. || سربه زیرافکندگی. ( ناظم الاطباء ). سرافکندگی. خواری. پستی : تو چو خر فتنه خور چون شدی ای نادان اینْت نادانی و نحسی و نگونساری.ناصرخسرو.|| هلاک. ( یادداشت مؤلف ) : که در نگونساری و خاکساری ایشان راحت و آسایش انام و تازگی ایام است. ( تاریخ قم ص 4 ).
جملاتی از کاربرد کلمه نگونساری
گویمت ای خواجه فقیریم بین عجز و نگونساری و پیریم بین
به حسرتها چو چشمت راه یابد نگونساری خویش آنگاه یابد
چون بنفشه ز نگونساری کاشانه تن نکنم فرق عروسی ز عزا در کشمیر
دگر بار ترکان برون تاختند لوای نگونساری افراختند
چون تو میخواهی نگونساری ما ما کنون از پای سر خواهیم کرد
زین جرم صبا ز شاخش آویخت نگون با چهره دویدش از نگونساری خون
و این خلاف ازوقت ابوالحسن سمعون باز است رحمة اللّه علیه که وی چون اندر کشفی بودی که تعلق به بقا داشتی، فقر را بر صفوت مقدم نهادی؛ و باز چون اندر محلی بودی که تعلق به فنا داشتی، صفوت را بر فقر مقدم داشتی. ارباب معانی آن وقت او را گفتند که: «چرا چنین میگویی؟» گفت: «طبع را اندر فنا و نگونساری شُربی تمام است و اندر بقا و علو نیز همچنان. چون من اندر محلی باشم که تعلق آن به فنا باشد، صفوت را مقدم گویم بر فقر و چون اندر محلی باشم که تعلق آن به بقا باشد، فقر را مقدم گویم بر صفوت؛ که فقر نام فناست و صفوت از آن بقا تا اندر بقا رؤیت بقا از خود فانی گردانم و اندر فنا رؤیت فنا، تا طبعم از فنا فنا باشد و از بقا فنا باشد.
کز پس اوج و بلندی، حاصلش سر نگونساری و بیآبی بود
زان یافت چنین رفعت در عین نگونساری
گر سر یاری، یاری بود بخت، بخت نگونسار مرا وای وای عاشقی ها با سر، سر زلف نگونساری کنم وای وای