نکومحضر. [ ن ِ م َ ض َ ] ( ص مرکب ) خوش برخورد. خوش روی. نکومشرب. خوش محضر. نیکومحضر : بداده ست داد از تن خویشتن چو نیکودلان و نکومحضران.منوچهری.تو با هوش و رای از نکومحضران چون همی برنگیری نکومحضری را.ناصرخسرو.یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری.سعدی.
معنی کلمه نکو محضر در فرهنگ فارسی
( صفت ) نیک محضر: (( مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکو محضر ... ) )
جملاتی از کاربرد کلمه نکو محضر
بی وجودی آدمی را می کند صاحب وجود فرد هستی از خط باطل نکو محضر شود
سر مپیچ از تیره بختیها که حسن از خط مشکین نکو محضر شود
نکو عهد و نکو محضر مرا بسیار خواندستی به تقصیری که کردستم مخوان بدعهد و بدمحضر
در محضر نکو همه مغلوب او شده برده گرو ز هر که نکو محضر آمده