معنی کلمه نکو خواه در لغت نامه دهخدا
فرازآمده بود مر شاه را
کی نامدار نکوخواه را.دقیقی.چو بهرام از این کار آگاه شد
که لشکر مر اورا نکوخواه شد.فردوسی.بداندیش او به جان بدی خواه او به تن
نکوخواه او ز یسر نصیحت گر از یسار.فرخی.از ستمکاران بگیر و با نکوخواهان بخور
با جهان خواران بغلْط و بر جهانداران بتاز.منوچهری.زنی دایه دختر شاه بود
که بازارگان را نکوخواه بود.اسدی.به زیر پای نکوخواهش آتش آب شود
به دست دشمنش اندر ز گل بروید خار.مسعودسعد.با نکوخواه تو باشد مشتری را صلح و مهر
با بداندیش تو کیوان را خلاف و کین بود.امیرمعزی.تا نکوخواه ویم دولت نکو خواهد مرا
تا ستایم مر ورا ایام بستاید مرا.سوزنی.گرفته اند نکوخواه و بدخوه تو مدام
یکی طریق ضلالت یکی سبیل سوی.سوزنی.به نزد من آن کس نکوخواه توست
که گوید فلان خار در راه توست.سعدی.نکوخواهان تصور کرده بودند
که آمد پشت دولت را ملاذی.سعدی.نکوکارباش ار بود قدرتی
چو قدرت نداری نکوخواه باش.؟