نکو حال

معنی کلمه نکو حال در لغت نامه دهخدا

نکوحال. [ ن ِ ] ( ص مرکب ) نیکوحال. به سامان. توانگر. مرفه. صاحب جاه و قدرت :
دشمن چو نکوحال شدی گرد تو گردد
زنهارمشو غره بدان چرب زبانیش.ناصرخسرو.|| سالم وسرحال. سردماغ. تندرست.

معنی کلمه نکو حال در فرهنگ فارسی

نیکو حال . بسامان . توانگر . مرفه . صاحب جاه و قدرت .

جملاتی از کاربرد کلمه نکو حال

ماه نو دید و از او بر قدحش نال آمد باده نوشید و غزل خواند و نکو حال آمد
عقل تو کهن بخت تو نو وقت تو خرم سال تو نکو حال تو خوش فال تو میمون
چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس جان را به خرد باید کردنت نکو حال
خواجه دانست چنین روز عیان خواهد شد زین سبب گفت نکو حال جهان خواهد شد
لیک تو دانی نکو حال سخن خود بگو تا که ردیف سخن کرد و نکوتر گرفت