نواسنجی

معنی کلمه نواسنجی در لغت نامه دهخدا

نواسنجی. [ ن َ س َ ] ( حامص مرکب ) عمل نواسنج. رجوع به نواسنج شود.

جملاتی از کاربرد کلمه نواسنجی

به خون ناامیدی دست شوید از گشاد دل نواسنجی که دست غنچه گل در حنا بیند
هَزاران همچو بلبل هر بهاری می‌شود پیدا نواسنجی چو من در روزگاری می‌شود پیدا
به افسون بهاران از قفس بیرون نمی آید نواسنجی که زیر بال و پر گلزارها دارد
انصاف رقم کرد به نام قلم من طغرای نواسنجی گلزار ارم را
در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام
چه افتاده است سر از بیضه بیرون آورد صائب؟ نواسنجی که در فکر قفس از شاخسار افتد
گل آب شد از ذوق نواسنجی بلبل آتش اثر شعله آواز ندارد
نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد
ای ذوق نواسنجی بازم به خروش آور غوغای شبیخونی بر بنگه هوش آور