نمردی
جملاتی از کاربرد کلمه نمردی
فراق از نبودی نمردی کسی جفای محبت نبردی کسی
قصه طوطی شنیدی مردنست آزادیت تا نمردی گردنت در زیر طوق بندگی است
چون نمردی گشت جان کندن دراز مات شو در صبح ای شمع طراز
گفتا که ز عشق من نمردی تو هنوز؟ ای سخت دل سست امید، ازچه گلی؟
تو همه کردی نمردی زندهای هین بمیر ار یار جانبازندهای
هر که مرد او دگر نخواهد مرد گر نمردی بمیر تا یابی
گفت لیکن تا نمردی ای عنود از جناب من نبردی هیچ جود
به قول دروغی که سلطان بمرد نمردی و بیچارهای جان ببرد
مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بیخویشی
چو در محیط تعلق نمردی ای درویش ز موج بیخطر بوریا نمیمیری